کد مطلب:300739 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:265

فانوس بدست


خانم!

در مشت من چیست؟!

اگر گفتید!

نمی دانم!

نمی دانم، دخترم!

بگویید!

چه بگویم، دخترم!

یك چیزی بگویید!

چیزی بگویم!

باشد، می گویم:


دخترم!

یكی از امامان كریم،

در یكی از روزهای خوب خدا،

ما را می گفت:

اگر، در «مشت» هاتان باشد،

مثلا گردویی،

و دیگرها، همه گویند شما را، كه آن سنگریزه است،

بر حال شما تفاوتیش باشد، آیا؟

آیا همان خواهد شدن كه می گویند؟

همه گفتیم: نه چنین نخواهد شدن!

و گفت نیز: اگر به عكس باشد چه؟!

مثلا سنگریزه ای باشد اما بگویند گردو است؟!

گفتیمش: سخن همان است!

یعنی كه تفاوتی، هیچ، حاصل نیاید!

و آنگاه بگفت: «حقیقت» شما همان است كه هست، و با گفت مردمان تغییری هیچ، رخ ننماید!

«خوب» باشید شما اگر،

«بد» نخواهید شدن،

گو همه، شما را بد بدانند،

و «بد» باشید اگر،

«خوب» نخواهید شدن،

گو همگان شما را خوب بدانند!

همیشه نگاهاتان به «مشت» هاتان باشد،


نه به «دهان» مردمان!

چه زیبا نكته ای بود،

و بكارش خواهم گرفت،

اما خانم! مرا منظور، دیگر چیز بود،

و آن اینكه شما بگوئید در مشت من چیست؟!

در مشت تو؟ دخترم!

آری، در مشت من!

در مشت تو الله است، دخترم!

الله؟!

چگونه؟!

اگر كف دست راست خویش را بصورتی باز، بسوی زمین، نگاه داری،

انگشت نخشت تو، «الف» خواهد بود،

و انگشت های دوم و سوم، لام های اول و دوم،

و انگشت های چهارم و پنجم اگر بالای شان با هم به اتصال آید،

«هاء» خواهند شدن!

آری، دخترم!

الف با لام، روییده در دست

به هایی، وصل شد، سبابه با شست

برای پشت در پشت تو كافیست

همین الله،


كافیست!

خانم!

و این همه نكته ای بود، چه بالا و بلند!

گویی كه خدای به همین دست هامان اشارت رفته است،

و آنگاه خودهامان را،

و سپس بگفته است ما را: افی الله شك؟!

اما خانم!

گویی كه منظورم را نتوانستم خوبش بیان بدارم!

ببینید می خواستم گفته باشم، كه من در این «مشت»، چه چیزیش قرار داده ام؟!

دخترم!

همان بار نخست دانستم،

اما تو مرا گفتی كه چیزی بگویم!

خانم!

خودم بگویم؟

بگو دخترم!

شما چشمانتان را ببندید!

و تا نگفتم بازش نكنید!

باشد دخترم!

می بندم!

بستم!

حال باز كنید!

دخترم!


این ها چیست؟!

كجا بوده اند؟!

در دست تو چه می كنند؟!

چه «پر» های زیبایی!

خانم!

به اینجا كه می آمدم،

دیدم آن پست عشرت بار را،

كه پله های پلیدی همه اش را بالا رفته است،

آمد،

و چه خشونت بار،

آن درخت سبز و نحیف را بكوبید،

با لگدهایش!

چرا؟ دخترم!

چون

بالای شاخه ای از همان درخت،

لانه ای بود،

و در آن كبوتری، با كبوتر بچه ای،

خراب شد آن لانه،

افتاد كبوتر بچه،

و ندانستمی كه بیفتاد و مرد،

و یا بمرد و بیفتاد!

و آن كبوتر بزرگ، گویی كه بالش شكسته بود،

و چه غریبانه كبوتر بچه اش را نظر می داشت،


و بالایش، بال می زد،

و چه حزن انگیز ناله هاش!

و گویی به حسرت پرهاش را می كند،

و فرومی ریخت،

و من یكی دو تاش را با خود برداشتمی!

آه!

دخترم!

چه حالی دارد آن مرغی،

كه از جفت،

بجا،

در لانه،

مشتی پر ببیند؟!

و ز آن جانسوزتر،

احوال مرغی،

كه جای لانه،

خاكستر ببیند! [1] .

دخترم!

این زمین بزرگ خدای،

بزرگ درختی را بماند،

و بلند شاخه اش، همین شهر مدینه!

و این خانه!

همان لانه،


روزی كه چونانش دیگر مباد!

روز ویرانگر سخت،

روز طوفانی تلخ،

در همین لانه، كبوتر بچه ای بود،

با مادرش،

بازتر گویم ترا،

فاطمه بود،

با محسنش،

كه مخنثی شریر،

كه «تهمت» مردی بود،

و بوزینه ای با گناهی درشت

«سرقت نام انسان» [2] .

بیامد و چنان درب آن خانه را كوبید،

كه مادر شكست،

پهلویش،

و نیز فرزندش به شهادت!

و آن شكست و شهادت بود كه به پایانش داد، عمر را!

آه! دخترم!

سوزم و سازم و ناید ز درون،

فریادم

كاش من زودتر از فاطمه

جان می دادم


كاش روزیكه زدی ناله كنار دیوار

چون در سوخته می سوخت همه بنیادم

تا قیامت نه پس از واقعه محشر هم

ناله یا ابتایش نرود از یادم

كس نداند در خانه به تو و من چه گذشت

تو نفس می زدی و من ز نفس افتادم

خانم!

چه می گوئید؟!

چرا؟!

آخر چرا؟!

دخترم!

فردایت خواهم گفت.



[1] محمد علي مجاهدي (پروانه).

[2] موسوي گرمارودي.